گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را

سایت پرسین

سلام به همه دوستای گل

وبسایتم عوض شد دیگه h2m وبسایت من نیست و واگذار شده اما وبسایت h3n.ir وبسایت جدیدمه و دیگه عوض نمیشه.

خوشحال میشم بهم سربزنید یاروی عکس کلیک کنید خودکار منتقل میشین به سایت

عاشقه همیشگیتون حسین مقدسی

WWW.H3N.IR WWW.H2N.IR  WWW.H3N.IR

نوشته شده در شنبه 17 بهمن 1398برچسب:پرسین,حسین,مقدسی,خدمات,کامپیوتر,عاشقانه,فازسنگین,عشقی,ساعت 17:34 توسط حسین مقدسی| |

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر

 

عضو شو

برو ادامه مطلب بخون حالشو ببر


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:30 توسط حسین مقدسی| |

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم . . .

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .

 


ادامه مطلب
نوشته شده در 22 دی 1391برچسب:خودش که س,ساعت 22:33 توسط حسین مقدسی| |

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگلرفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا رادنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته وآرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورزالتماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جانخودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمیو تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد..

 

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کاربود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و دررا برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانی کهآن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری کهکشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.اوبه کشاورز گفتکه می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجامداده،هرچه بخواهد به او بدهد .

کشاورز با مناعت طبعی که داشت بهمرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام دادهو هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز از ساختمانوسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسالپسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.
مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو رامثل پسر خودم می دانم .پس اجازه بده هزینه تحصیل اورا در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .

کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علومپزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلینبود،به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد .

آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسرمرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجستهبود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زادهکسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل

نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب دادعزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها
۱-  با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم
۲-  معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم
۳-  صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد
۴-  با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من  آیتم های دیگری به او دادم
۵-  سایر موارد ۴۰ بوس.نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم
 
نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:بوسه!,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....

 

نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:بی گناهان خوش شانس (طنز),ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

فرد دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.


در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی
 روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد: 
«این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟» فرشته پاسخ می دهد: 
«این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد
 و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.»

مرد گفت:
«چه جالب آن ساعت کیه؟»! فرشته پاسخ داد: «مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلا حرکت نکرده است.»

مرد دوباره گفت: 
«وای باور کردنی نیست، خوب آن یکی ساعت کیه؟» فرشته پاسخ داد: «ساعت آبراهام لینکلن (رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد»!

مرد گفت: 
«خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟» فرشته پاسخ داد: «آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است
 و از آن بعنوان پنکه سقفی استفاده می کنند
نوشته شده در 9 دی 1391برچسب::دروغگو و فرشته ها(بسیار جالب),ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره*ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی* رفت. هر دو خیلی* متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره*ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره*ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا

نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:, زود برو مادرت را بیار,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

مترو درون شهری ساعت ۷ صبح همه خوابن و آویزونن به دستگیره ها. یه پسره تو 
ایستگاه ازادی خودش رو چپوند تو گفت خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول 
کم آوردم بابام مریضه ۱۷۵۰۰ تومان لازم دارم. یه پیرمرد یه ۲۰۰ تومنی بهش 
داد! گفت : خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول کم آاوردم بابام مریضه 
۱۷۳۰۰ تومان لازم دارم!!! اینو که گفت کل مترو منفجر شده هرکی هرچی پول خرد
داشت به پسره!!! واقعا هنر نزد ایرانیان است
نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

 

مردی مرد و به جهنم رفت. دیو جهنم او در محل ورود دید و گفت: اینجا سه اتاق وجود دارد. شما می*توانید هر کدام را که می*خواهید انتخاب کنید و تا ابد در آن زندگی کنید.
دیو او را به اتاق اول برد جایی که مردم در آن جا از مچ دست آویزان بودند و آشکار در عذاب بودند.
دیو او را به اتاق دوم برد جایی که مردم در حال کتک خورد با زنجیرهای آهنی بودند.
دیو در سوم را باز کرد، و مرد به داخل نگاه کرد و دید مردم زیادی دور هم نشسته*اند و از کمر به پایین در زباله ، در حال خوردن چای
مرد بی درنگ تصمیم گرفت که در کدام اتاق می خواهد مادام العمر بماند و آخرین اتاق را انتخاب کرد.
او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چایش را برداشت و دیو برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم، سراتونو برگردونید تو آشغالا
نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
و همسرم اینگونه جواب داد:
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست

نوشته شده در 9 دی 1391برچسب:شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند,ساعت 9:11 توسط حسین مقدسی| |

 زندگی ...
عکس های فانتزی و رویایی

 زندگي گاهي گريه است،گاهي خنده ،گاهي بازنده گاهي برنده

 زندگي گاهي عشق وگاهي نفرت

زندگي گاهي اميدوگاهي حسرت

زندگي گاهي افتادن وماندن وبردن

زندگي ...

... برو ادامه.................


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 19:46 توسط حسین مقدسی| |

Design By : Mihantheme